عشق یعنی یاء و سین !! | ||
ساعت.ساعت مرگ است و نفس ها نفس های آخر... اینجا انگار همه چیز بوی خون می دهد... طغم غلیظ له شدگی زیر چرخ دنده های مرگ و فشرده شدن مغز و در نهایت انفجار آن... گلویم می سوزد و پر از مزه ی لخته های خون... گوش هایم پر از چرک و عفونت شده و از لابه لایش کرم و موریانه بیرون میریزد... و ناگهان سرم می ترکد از فشار کرم های تو در توی اش....
+نوشته توسط مرده ی بی احساس!! [ سه شنبه 91/9/14 ] [ 2:59 عصر ] [ سجده ]
[ ]
انگار کسی چنگ بزند به عشق آدم و بخواهد برای خودش برش دارد.
زیبا را دوست نداشته باشم. چون همه برایشان سر و دست می شکستند و من می خواستم
این روزها آنقدر دل سرد شده ام که دیگر هیج جیز را مال خود نمی خواهم! دل سرد از همه ی بودن های دروغی!! دل سرد از سردی دست هایم!! بعد از تحریر: 1: برای تمام دروغ هایی که باز هم گفتی ممنون! 2: دلم و راه نفسم به قدر تمام دنیا گرفته. این نوشته مال ماه پیش است.دلم تنها می خواست ثبت اش کنم!!!
[ دوشنبه 91/9/6 ] [ 7:19 عصر ] [ سجده ]
[ ]
می ایستم جلوی پنجره ی بزرگ رو به حیاط، دم غروب است. مامان کرکره ها را کنار کشیده، . چیزی برای نگاه کردن نیست. من بارها وقتی درخت ها سبز شده اند، وقتی میوه داده اند روزهایم خالی اند، و دلم و روحم نمی دانم تابستان چطور گذشته، من در سطل زباله ی اتاقم را باز کرده ام و روزهایم را مستقیم فرستاده ام آن تو، اما هیچ اندوهی هم از این بابت ندارم. صدا می آید، یک صدایی مثل صدای ریزش آب، یک چیزی دارد می ریزد توی قلبم و لبریزش بغض ندارم، بغض ندارم اما صورتم را توی بالشت فرو می کنم و چشم هایم خیس می شوند.
نمی خواهم گریه کنم صندلی ام را می کشانم تا کنار پنجره به جایی که ایستاده ای نگاه می کنم خوبم، که پای خاک و ریشه اش درختی که درست در لحظه ی کاشته شدنش خشکید!! پوسید!! میلادت مبارک درخت تنهای من!! بعد از تحریر: +باران که می بارد آدم ها بی اختیار قدم تند می کنند! اما قدوم من بی اختیار کند می شوند.. +کاش می شد ابرها را راضی کرد، همین جا بمانند و جایی نروند، آن قدر روی این شهر گریه
[ جمعه 91/8/19 ] [ 10:27 عصر ] [ سجده ]
[ نظرات () ]
7 روز است به این فکر می کنم این گردش پر از شگفتی اما عادی برای ما چه ربطی به من دارد؟! اصلا مگر فرقی هم دارد؟18 یا 17؟یا 19؟؟ یا هرچند سالی که برایم مقرر فرموده اند!! شاید در این روزهای واپسین 17 سالگی باید بارو بندیلم را ببندم و کمی جدی تر به مسیر پیش رو خیره شوم کمی عاقلانه تر... کمی منطقی تر... کمی سنجیده تر... راستش را بخواهید حسابی می ترسم...خیلی هم می ترسم... از دنیای آدم بزرگ ها...از دنیای نا مهربانی ها ... دلم یک ساعت برناردی می خواهد...! دلم یک فرمان محکم ایــــــــــــــــــــــــــست می خواهد!!!!!!!!!! لابد من هم از فردای 18 سالگی شروع به پیر شدن می کنم... هر لحظه فرسوده تر... دلــــــــــم نمی خواهد خب! دست خودم نیست!! دل است دیگر! به هزار آرزو! دلم ... می خواهد!!!!! دلم یک تصمیم نو می خواهد! برای تازه شدن!! شاید لازمه ی این تصمیم دور شدن از بعضی مسیر ها و بعضی آدم هاست! شاید...
+بعد از تحریر: پاییــــــــــز مبارک!!
[ یکشنبه 91/8/7 ] [ 9:12 عصر ] [ سجده ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |