سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی یاء و سین !!
 
لینک دوستان

به خط عابر که رسیدم.مکث کردم پای راست ام را که خیز برداشته بود را نگه داشتم.


پسر بچه ای با کمر از پراید سفید پدرش آویزان شده بود و عروسک بن تن اش را تکان می داد...

پدر با موبایلش حرف می زد و دستش را در هوا تکان می داد...

انگار نه انگار که فرزندش در حال سقوط است.

و من تنها صدای موزیک را می شنیدم.

چراغ که سبز شد از لا به لای ماشین هایی که خطوط سفید را مااوی ای برای خود می دانستند عبور کردم

موزیک بعدی play شده بود و من قدم هایم را با ریتم آهنگ تنظیم می کردم.

تند.تند.تند.تند.تند...

 دختر کوچکی با موهای ژولیده و ناخون های سیاه و لباس های کثیف چادرم را می کشید

اما کیسه فریزر می خواستم چه کنم.

حالا حتی حال گرفتن تراکت های سر چهار راهی را هم ندارم.

بین خطوط موزائیک های سفید خیابان قدم می زدم و سعی می کردم پایم خطا نرود.

گاهی در ایستگاه های اتوبوس می نشستم و به آدم ها خیره می شدم.

به آدم هایی که کلافگی از نگاهشان دست تکان می داد.

و گاهی زن ها و مرد هایی که دنبال اتوبوس می دویدند و دهانشان گنگ در فضا می چرخید.

از خستگی و مشغله ی آدمها دل گیر شدم.

سرم را به شیشه ی پشت سرم تکیه دادم و خودم را به صاحب موزیک جدید. یانی سپردم.

چشمانم را که باز کردم نگاهم به کتانی های نفتی رنگ دیزل اش گره خورد.

سرم را بلند کردم و بی اختیار لبخند زدم.موهای مشکی و چشمان درشت اش ذوقی را در من تداعی می کرد

رنگ و بوی خاطرات نوجوانی.

کیف اش را روی دوش اش جا به جا کرد و چیزی گفت.

گوشی را از گوشم در آوردم.دوباره تکرار کرد: هوا خیلی گرمه...!

خواستم تاییدش کنم که اتوبوس رسید و با باز شدن در داخل اش پرید و اتوبوس دور شد.

هندزفری را داخل گوشم گذاشتم و بلند شدم و به راهم ادامه دادم

راهی که انتهایش به یک نقطه ی کور سیاه رنگ می رسید.سیاهی در میان سفیدی ها


همین که انتهایش را می دانستم خوب بود.


به پارک که رسیدم از ورودی ان عبور کردم و واردش شدم.

عطر چمن های آب خورده و جان گرفته پیچیده بود.درخت ها رو به پاییز زدگی بودند 

فصل من...فصل برگ های رنگی رنگی و باران های بندگی اش.فصل...

به اواسط پارک که رسیدم روی اولین نیمکتی که به سیاهی چشمانم آمد نشستم

حالا بسطامی گوشم را با نوای گرمش نوازش می کرد

به رهی دیدم برگ خزان 
پژمرده ز بیداد زمان
کز شاخه جدا شد

 

 

دستانم را زیر چانه ام گره کردم و پلک هایم را فرو بستم

 
ای برگ ستم دیده پاییزی

 
آخر تو ز گلشن ز چه بگریزی

پسر جوانی کمی آن طرف تر بلال باد می زد و بچه های کوچک با بادکنک های رنگی دورش را پر کرده بودند   .


تا سهمیه هایشان را بدهد

 
پیرمردی چای فروش با کتری مسی ولیوان های یکبار مصرف روی چمن ها نشسته بود و با حسرت به بچه ها خیره مانده بود

 
چند دقیقه بعد آمد.روی نیمکت جلویی من زیر درخت صنوبر نشست

 
بسته کادویی صورتی رنگ در دستانش می درخشید   

.
گل رز سرخابی رنگی روی بسته بود که با ریش ها و هیکل تنومندش هم خوانی نداشت   ...

 


مرتبا لب هایش را می گزید و ساعتش را چک می کرد

 
حلقه ی اشک درون چشمانش به وضوح دیده می شد

 
لحظه ای بعد گوشی اش را از جیب اش بیرون آورد

 
شماره ای را گرفت و چند ثانیه بعد همانطور که اشک هایش لا به لای ریش هایش گم می شد گوشی را قطع کرد


من صدایش را نمی شنیدم

بلند شد  .
بسته را داخل سطل سبز رنگی انداخت .
دست هایش را در جیب هایش فرو برد و خیره به به سمت خیابان رفت



بعد التحریر :
وقت آن رسیده است که مردن دیگر کمک نمی کند


وقت آن رسیده که زیست اجبار باشد

زیستنی کم و بیش اینگونه
بی هیچ بهتی
(( کارلوس درومند د آندراده))

 

 



[ یکشنبه 91/6/19 ] [ 3:40 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]


نور در فضا می رقصد... می کوبد...

صدای جیغ و دست و هلهله و زنانی که بی وقفه دور پیراهن سفیدش می چرخند...

لباس پف پفی...همان لباسی که همیشه حرفش را می زد...

بالای خانه شان عروسک دانی ما بود...

صبح که چشمانم را باز می کردم هوایش به سرم می زد...

تا خانه شان می دویدم و می رفتیم خاله بازی...عروس بــــــــــــــــــــازی...

با کفش های تق تقی...

لبخند هایش را نگاه می کنم...هنوز مرا ندیده...غرق در برق چشمان همسرش است...

دوربین به دست دورش می چرخم تا لحظاتش را ثبت کنم تا شاید بار ها و بارها تکرارش کنم...

دختری با پیراهن گل بهی کنارش نشسته...می گویند و می خندند...

و من حسرت همه ی این سال هایی را می خورم که نبودم...

که حالا جای من او نشسته...

می نشینم روی سکوی کنار صندلی جفت اش...

سرم را روی پاهایم می گذارم...موهایم را نوازش می کنم...

سنگینی دستش روی شانه ام...

دستم را می گیرد و  بلندم می کند...

مرا می چرخاند...

-پری سا؟؟با من می رقصی؟؟؟

و این خاطره انگز ترین درخواست زندگیم میشود...

گرم که می شود دستش را می گیرند و می کشند...

از من دورش می کنند...از من و دوربینم...

خنده بر لب هایم می ماسد...

دلم می خواهد دستش را بگیرم و فرار کنیم...

برویم توی همان اتاقک و بازی بازی عروس بازی کنیم...

این قرار ما نبود...

نه؟

شالم را بر می دارم...از پله ی اول که پایین می آیم دوربین از دستم سر می خورد

و...

و..

نابود می شود...

مثل تکه ای از کودکی ام که حالا نابود شده...

...

و اما به قول قیصر 

افسوس که چقـــــــــــــــــــدر زود دیر می شود...

حالا من می مانم و اتاقک سرد و خالی...

و لباس عروس پف پفی تو..!

 

سفید بخت شوی جانم!

 


[ جمعه 91/6/17 ] [ 12:20 صبح ] [ سجده ] [ نظرات () ]

 

من حامله هستم...

این روزها بی رمقی شدیدی وجودم را گرفته...

من حامله هستم...

بوی گند نوزاد کپک زده تمامم را تسخیر کرده...

من حامله هستم...

حامله عشق های گندیده ی سابق...

عشق هایی که جز سر افکندگی چیزی برایم نگذاشته اند...

من حامله هستم...

حامله حرف هایی که فروخوردم و دم نزدم...

مبادا پرده ی حرمت دریده شود...

من حامله هستم....

حامله بغض هی فرو خورده ای که روی دلم سنگینی می کند...

من حامله هستم...

این روزها حالت تهوع میگیردم و دلم می خواهد روی گذشته هایم بالا بیاورم...

من حامله هستم...

من باردار تمام بی وفایی های دیگرانم...

و حالا...

دیر

دیر دیر است

و حالا باید...

تنها... گنـــــــــــــــــــــاه کبیـــــــــــــــــــــره کرد...تنها برای سقط جنین فرصت باقی است...

جنینی که چون عیسی بی گناه و بی پدر است...معجزه ی خاموش!

گناه من بیشتر است یا تو؟؟

من به عدل خدایم ایمان دارم!!

خودم را می سپارم در آغوشش...

 

بعد از تحریر:

+ این روزها حالم رو به راه نیست!! 

+همین هذیان ها را که می گویم کلی سبک می شوم...

+مخاطب خاص نبود! به خودتان نگیرید!

+ید الله فوق ایدیهم

 

الحمدالـلــــــــــــــــــــــــــــــــه!!

 

 


 

 


[ شنبه 91/6/4 ] [ 10:25 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]

العفو....العفو....العفو...!!

صدای الهی العفو جماعت حیاط را پر کرده بود...

من اما نمی دانستم از الف تا واوش را چگونه در دهانم بچرخانم...

ا ل ع ف و ..؟؟

صدای ناله...صدای جیغ...

دلم را می لرزاند...این ها برای چه آمده اند؟؟

برای علی؟برای خودشان؟یا برای آمرزش گناه؟یاشاید هم حاجاتشان؟؟!

پس خدا چی؟؟کی برای خدا آمده؟کی برای ادامه راه علی آمده؟

نله.ناله.ناله.ناله.ناله....

شهادت علی درد دارد.غم دارد.اما مهم تر از آن راهی است که غریب افتاده...

...

.....

سنگینی دستی مرا به خود می آورد...

-خانم؟؟خانم؟یکمی برو جلو...اینا چیه به خودتون می زنید.خفمون کردید.میاید بیرون اینارو می زنید که مثلا بگید ما خوش بوئیم؟برو جلو خفم کردی.. 

 و مرا هول می دهد..

این دیگر کجای معرکه است...

می شکند دل مرا اما صدای الهی العفوش از همه بلند تر است...

و من هنوز در امتداد الف اش مانده ام...

آقا تو را گم کرده ام...

بعد از تحریر:

 

شمع هایم روشن...نسیم جاری...دلم پر درد...گلویم پر خراش...چشمانم پر اشک...

خسته و خسته که برای خستگی هایم آغوش می خواهم نه التماس دعا های پیاپی....

 

سجـــــــــــــــده

 

 


[ یکشنبه 91/5/22 ] [ 7:36 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]

 

باید ببرمش!

زیر بغلش را بگیرم و از پله های ممیزی بالا بیاورم!

باید خنک نگه اش دارم.حسابی گرما زده شده!

باید ببوسمش.ببویمش.نوازشش کنم!

باید غبار قاب عکس های روی میزش را بگیرم!

باید غذایش را به موقع بدهم!

روی تخت بخوابانمش و از احساسم بگویم!

باید مواظب من باشم!

من و من!

من تنها چیزی ای است که این روزها دارم!

می خواهم با جانان عاشقی کنم...

فقط دل سردم.می ترســــــــــــــــــــــــــــــــــم!!

نگران لحظه هایی که دلم آغوشش را بخواهد...

تلافی نمی کنی؟؟خدای من؟؟

تلافی لحظه هایی که خواستی و نبودم؟؟

تلافی حمد هایی که نگفتم؟

این روزها باید مواظب این من لوسم باشم!

باید ببرمش بخوابد...

 

بعد از تحریر:

پست چی؟؟بیدار نشو!!

بخواب!!

دیگر نمی خواهم!!!

 

+ این روزها یاسین که می خوانم در آغوشش فرو می روم!

 

 

یا الرحمن...!

 

 

 

 

افسونـــــــــــــــــــــــگر 

 


[ شنبه 91/5/14 ] [ 3:19 صبح ] [ سجده ] [ ]
          مطالب قدیمی‌تر >>

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 61148