سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی یاء و سین !!
 
لینک دوستان

اصلا بعضی روزها از همان اذان صبح قشنگ ترند. خورشیدشان حتی انگار پر نورتر و گرم تر طلوع می کند.

غسل می کنم. غسل صبر و طهارت. می خواهم پاکیزه بشوم و صبور. صدقه می گذارم.

یک خط چشم ظریف و کوتاه می کشم و لبهایم را به هم می مالم تا رژ لب کالباسی خوش رنگم درست روی لبم بنشیند.

عطری را که خیلی دوست دارم می زنم. روسری صورتی گل دارم را سر می کنم. گل های درشتش من را یاد روزهای اول عقدمان می اندازد.

روزهای شادی و بی غمی و یک جور مستی انگار. چادرم را سر می کنم و چندین و چندبار خودم را توی آینه برانداز می کنم. دلم می خواهد خوشگل شده باشم.

می آید توی اتاق... نگاهم می کند...

مثل همیشه چشمهایش برق میزند... می دانم دوست دارد...

لبخند میزند... می آید جلو.

دستانش را دورم حلقه می کند

آرام می گویم: صبحونه اتو خوردی؟ ببخشید که من زود پا شدم... باید یه کمی به خودم میرسیدم....

نگاهم می کند... زیر لب می گوید: عاشقتم خانومه من...

و من دلم قنج می رود برای این حرفش ، که همیشه بی پروا و بی واهمه ابرازش می کند...

رهایم می کند و همینطوری که دارد با قدم هایش می دود برایم بلند بلند و با خنده از همکارانش می گوید که به تازگی با آن ها صمیمی شده و با شوخی های گنده گنده اش روی سرشان یخ خالی کرده و حالا به دنبال انتقام اند...

اخم می کنم. با لبخند می گویم : آقائی! هی به شما میگم شوخی خطرناک ممنوع! توام هی گوش نکن...! خب؟

می خندد. خودش را لوس می کند و به من امیدواری می دهد که تیز تر ازین حرفاست و نمی توانند اذیت اش کنند.

می نشینم. نگاهش می کنم.

بر می گردد و می گوید کجا میری حالا؟ نمی شه نری؟

می خندم. همیشه بهانه گیر می شود موقع بیرون رفتن من.

با لبخند می گویم : خب عزیز من شما هم که داری میری بیرون! من خونه بمونم چیکار کنم؟ 

می گوید: خب تو یه روز در هفته خونه ای! اونم میری بیرون! پس تکلیف قرمه سبزی چی میشه؟

و من باز اخم می کنم!

پس نگران قرمه سبزی شون هستن آقا؟

لب هایم را می گزم از حرص. می داند چه جوری کفری ام کند.

با صدای بلند و از تهه دل می خندد.

می آید گونه ام را می بوسد و می گوید....

....

از اتاق بیرون می روم.

 با صدای بلند می گویم: اون عطر تلخ ات رو بزن که من دوست دارم.

و میروم کفش های پاشنه بلندم را واکس میزنم.

خودم را در آینه نگاه می کنم. لبخند میزنم.

سوئیچ را بر میدارم . بدو بدو می آید و کفش هایش را به پا می کند

سوئیچ را توی هوا تکان می دهم. از دستم قاپ میزند و می بوسدم و با سرعت بیرون می رود.

سرتق!

همین که خم می شوم تا کفش هایم را بپوشم همان حالت تهوع مسخره گریبانم را میگیرد...

می آیم بیرون و در را قفل می کنم... سوار ماشین می شوم.

تمام راه را برایم حرف میزند.

و من مثله همیشه با لبخند نگاهش می کنم و تند تند جواب می دهم.

خوشش می آید انگار...

می گوید: کجا میری؟ کجا پیاده ات کنم؟

گلویم را صاف می کنم: امممم... سر میدون خوبه.

-          خب کجا میخوای بری؟

-         چرا انقدر میپرسی؟ میرم پیش مریم... آزمایشگاه.

-         باعشه. فقط یه جوری برگرد که به قرمه سبزی برسی!

و می خندد. سیر و از تهه دل...

پیاده ام می کند. می ایستم تا حرکت کند و برود.

با سر اشاره می کند که بروم داخل. حتمن باید ببیند من میروم تو!

خدایا!

میروم از پله ها بالا. دلم آشوب است.

میروم سمت پذیرش و مریم در حالیکه دارد سر آزمایش ادرار با یکخانوم بحث می کند چشمش به من می افتد و جلو می آید.

مرا می برد داخل اتاقش.

می نشینم. پاهایم را کنار هم جفت می کنم و شروع می کنم به تراشیدن پوست های دور ناخونم که پوست پوست شده...

می گوید چای می خوری؟

می گویم مریم جواب آزمایش میشه سفارش داد عوضش؟

می خندد

می گوید : مامان ها باید با حوصله باشن...

باید آروم باشن. باید...

دهانش را می بینم که گنگ در هوا می چرخد و کلمات با صدای بلند تکرار می شوند...

مامان...

لال می شوم.

جواب آزمایش رو بر میدارم.

و زیر لب تشکر می کنم

از اتاق بیرون می آیم....

دلم می خواهد یک نفر تکانم بدهد و یکباره بیدار شوم و بدوم بروم صدقه بگذارم و بگویم خیر است انشاالله..

اما هیچ خوابی در کار نیست. من بیدارم! و صاحب فرشته ای برفی و کوچک!

فرمانروای مهربان آسمانها و زمین، دانای توانایی که دوستمان داری، نمی دانیم برای ما چگونه مقدر کرده ای. فقط کمک کن یاد بگیریم در برابر آنچه برایمان اراده کرده ای راضی باشیم و صبور...

اشک هایم گونه هایم را تر می کنند...

چشمانم را می بندم... و نفس عمیق می کشم...

فالله و خیر حافظاً و هو الرحم الراحمین...

گوشی ام را در می آورم...

می نویسم:

به نام خدا نور عالم، به نام خدا نور نور"

  به نام خدا که نوری ست فوق نور


به نام خدایی که تدبیر کننده ی کارهاست

به نام خدایی که نور را از نور آفرید...

تقدیم به آقای پدر..."

و پر میشوم از حس شیرین عشق...

 

بعد التحریر :

+داستان صرف فانتزی بود. خودمان عاشقش هستیم!

+ آن خواب سنگین پر از پروانه خیلی چسبید

 

 


[ شنبه 92/11/19 ] [ 7:25 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 4
کل بازدیدها: 61151