سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی یاء و سین !!
 
لینک دوستان

 

خودم را روی تشک می کشم ..به زور از روی تخت بلند می شوم.

خم می شوم تا مسواک را از داخل کشو بردارم...نگاهم در آینه میز آرایش می افتد

چشمانم گود تر شده و سیاهی اش به ذوق می کوبد

انگشت اشاره ام  را آرام روی گودی چشمانم می کشم و با نفس عمیقی از اتاق بیرون می روم

در اتاق مامان و بابا را باز می کنم و توک پا توک پا سمت میز آرایشش می روم

سعی می کنم آنقدر آهسته حرکت کنم تا  صدای قرچ و قوروچ استخوان های مچ پایم که فقط مختص شب هاست نیاید و بیدارشان نکند

از روی میزش خمیر دندان مخصوص مامان را بر می دارم ... دزدکی...

و سعی می کنم با بیشترین سرعت ممکن از اتاق بیرون بزنم...

زمین پاگرد سرد سرد است و من با پیراهن نازکم لرز می گیرم

طرف روشوئی حمامِ کنار اتاقم می روم و سعی می کنم نگاهم به آینه نیفتد...

همیشه موقع گذاشتن خمیر دندان روی مسواکم یاد حرف معلم بهداشت مدرسه می افتد

-بچه ها به اندازه یه دونه نخود خمیر دندون رو مسواکتون بزارید!

ناخوداگاه است و همیشه از یاد آوریش خنده ام میگیرد

از بحران های کودکی من این بود که نخود چقدری؟ بعضی نخود ها بزرگ هستند و برخی کوچک

نخود چقدری؟ خوب دقت می کردم تا اندازه نخود باشد...

نخود انتزاعی...می گذارم و خوب مسواک را به دندان هایم میکشم

دهانم را میشورم و موقع بیرون آمدن از حمام چشمم به آینه می افتد و سایه ی سیاهی دور چشمم حسابی خود نمائی می کند

در حمام را می بندم و تیلیک تیلیک کنان سمت اتاقم می آیم..

روی تخت می افتم

دستانم را در هم گره می زنم و به سقف اتاق خیره می شوم

صدای تیک تیک ساعت با من می رقصد...

آرام...

اشک هایم صورت یخ زده ام را میپوشاند و در آغوشش می گیرد

مغزم فریاد می زند:

بعدش چی؟!!!!!! تا کجا؟

روزها را می شمارم تا آمدن شکوفه ها...

نه اینکه پائیز را دوست نداشته باشم! نه!

من زاده پائیزم...روز هارا می شمارم

چون می دانم معجزه ای در راه است!

معجزه ای به اندازه تمام روزهای زندگی ام!

مهم نیست حالا چقدر تنهایم و چقدر دورم نسبت به قبل خالی شده!

مهم نیست چه کسانی را از دست داده ام، می دانم روزهای بهتری در راهند!

روزهائی که برای بودن ، نبودن کسی روحم را نیازارد!

روزهای خوب می آیند...

من به معـــــــــــــــــــجزه اعتقاد دارم...!


بعد التحریر:

+همیشه حواسم به بی صبری این دل ساده بود  !

نه وقتی برای رج زدن روزهای رد شده داشتم
نه حتا فرصتی
که دمی نگاهی به عقربه ثانیه شمار ساعت بیندازم
با آرزوهای آنور ِ دیوار زندگی کردم
با خوابهای برباد رفته
منتظر بودم روزی بیاید
که همه در خیابان به یکدیگر سلام کنند
چراغ ِ تمام چهار راهها سبز می شود
و همسایه ها
خواب ِ پراید ِ سفید و موبایل بدون ِ قسط
و کابوس ِ چک برگشتی نبینند
چاقو تیز کن ها بادکنک بفروشند
و سر و کله تو
از آنسوی سایه سار فانوسها پیدا شود
هنوز هم منتظرم!
از گریه های مکررم خجالت نمی کشم
سکوت بیمارستان ِ بیداری را رعایت نمی کنم
کاری به حرف و حدیث این و آن ندارم
دِکارت هم هر چه می خواهد بگوید

من خواب می بینم
پس هستم

یغما گلرویی

 


 


[ دوشنبه 92/8/27 ] [ 6:37 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 60937