عشق یعنی یاء و سین !! | ||
آخر هفته که میشد همه میآمدند. یک قرار نانوشته بود. آخر هفته که میشد همه جمع میشدند. هر کجا که بودند. آخر هفته که میشد همه چیز شروع میشد. یک شروع برای ما بچهها؛ ایوان بزرگ خانه، حیاط کوچک اما پر از رنگ سبز، کوچهی بنبستی که اواسط اش خانه مادربزرگ بود، در حیاط که مانعی بود برای آزادی ما از نگاه بزرگترها و سر آخر شیطنتهایی که مجبور بودیم توی اتاقهای تو در توی خانهی مادربزرگ دنبالش بگردیم. این روزها برایم سخت است، ناراحتم، حسرت میخورم. مثل تمام عزیز از دست دادهها. اما بیشترش برای خودم است، او که آرام شد، انشا الله.
این روزها تنها مینشینم، گریه میکنم، دعا میخوانم. به بهانهی شبهای رمضان. به بهانهی او. به بهانهی آرزوهای ناتمام. این روزها شاید سخت باشد و تحملش مشکل، اما من از چند روز دیگر میترسم. از چند روز دیگری که داغ فراموش میشود. از چند روز دیگری که شاید دنیا برمیگردد سر جای خودش؛ چشمان گرم اما خسته اش... درد هایش... قربان صدقه هایش... از مشکی بیزار بود...تا می دید مشکی پوشیده ایم سگرمه هایش در هم می رفت و اعتراض می کرد... هنوز هم شک دارم آن کسی که داخل آن چاله ی کذایی گذاشته شد او بود یا نه... هنوز هم باور ندارم... فقط همین را می دانم که هرکجا هست امن است... همیشه ما را در پناه خدا می گذاشت... لابد خودش در پناه او بود که اینچنین ما را ایمن می کرد... انقدر خوب بود که روز اول ماه مهمان سفره ی افطار خدا شد...
بعد از تحریر: +اگر دلتان لرزید و هوایی مادربزرگتان شدید صلواتی هدیه اش کنید... بی گمان از از دختران فاطمه ی زهرا بودن کم سعادتی نیست!! دستتان را می گیرد!!!
یا صدیقه ی کبری
[ یکشنبه 91/5/8 ] [ 11:3 عصر ] [ سجده ]
[ نظرات () ]
سرم را چسبانده ام به ضریح و برایش دلبری می کنم... صدای گریه ی حاجیه خانومی مرا به خود می آورد... -بی بی جان؟ببین از پیش جدت آمده ام؟؟تنم معطر است... دلم می خواهد ببویمش...مدت هاست که منم هوای رفتن دارم اما نمی خواهد مرا... بال بال می زنم...میروم نزدیکش و بو می کشم... شانه هایش می لرزند...انگشتان نحیفش ضریح را سفت گرفته و فشار می دهد... دلم میریزد...پاهایم سست می شود اشک هایم می ریزد... دستم را روی دست هاش می گذارم... سرمست ... از اینکه التماس هایم را پذیرفته و من هم دعوتم... مهمان عطر بارگاهش... همین هم برایم کافی است! گاهی برای جبران دلتنگی ها عطر وجودش هم کافی است! و چه ذوقی دارم.امشب را یک دقیقه سیاه تر به سپیدی ها می اندیشم
بعد از تحریر: دل تنگی هایم تمام شده... من میهمان آقا بودم! بعد از تحریر 2: به قول جودی آبوت: زندگی زیبا مجموعه خوشی های لحظه ای است... من هم خوشی هایم را روی هم تلنبار می کنم!لذت می برم!
یا صاحب الزمان...
[ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 3:15 عصر ] [ سجده ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |