عشق یعنی یاء و سین !! | ||
نور در فضا می رقصد... می کوبد... صدای جیغ و دست و هلهله و زنانی که بی وقفه دور پیراهن سفیدش می چرخند... لباس پف پفی...همان لباسی که همیشه حرفش را می زد... بالای خانه شان عروسک دانی ما بود... صبح که چشمانم را باز می کردم هوایش به سرم می زد... تا خانه شان می دویدم و می رفتیم خاله بازی...عروس بــــــــــــــــــــازی... با کفش های تق تقی... لبخند هایش را نگاه می کنم...هنوز مرا ندیده...غرق در برق چشمان همسرش است... دوربین به دست دورش می چرخم تا لحظاتش را ثبت کنم تا شاید بار ها و بارها تکرارش کنم... دختری با پیراهن گل بهی کنارش نشسته...می گویند و می خندند... و من حسرت همه ی این سال هایی را می خورم که نبودم... که حالا جای من او نشسته... می نشینم روی سکوی کنار صندلی جفت اش... سرم را روی پاهایم می گذارم...موهایم را نوازش می کنم... سنگینی دستش روی شانه ام... دستم را می گیرد و بلندم می کند... مرا می چرخاند... -پری سا؟؟با من می رقصی؟؟؟ و این خاطره انگز ترین درخواست زندگیم میشود... گرم که می شود دستش را می گیرند و می کشند... از من دورش می کنند...از من و دوربینم... خنده بر لب هایم می ماسد... دلم می خواهد دستش را بگیرم و فرار کنیم... برویم توی همان اتاقک و بازی بازی عروس بازی کنیم... این قرار ما نبود... نه؟ شالم را بر می دارم...از پله ی اول که پایین می آیم دوربین از دستم سر می خورد و... و.. نابود می شود... مثل تکه ای از کودکی ام که حالا نابود شده... ... و اما به قول قیصر افسوس که چقـــــــــــــــــــدر زود دیر می شود... حالا من می مانم و اتاقک سرد و خالی... و لباس عروس پف پفی تو..!
سفید بخت شوی جانم!
[ جمعه 91/6/17 ] [ 12:20 صبح ] [ سجده ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |