سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی یاء و سین !!
 
لینک دوستان

نشست روی تختش...پتو رو کشید کنار و دراز کشید روی تخت....بدنش را کش و قوس داد...


با مشتش چندتا ضربه زد روی بالشت و سرشو تکون داد تا بالش واسه ی لالا آماده باشه....


کش های چشم بند صورتی اش رو انداخت پش گوشش...چشماشو آروم بست و بسم الله گفت


دستاشو جمع کرد توی سینه اش و خوابید


خیلی آرووووم


داشت می دوید...نفس نفس می زد..

.

پیچید توی کوچه ی فرعی...شالش از سرش افتاد...رسید به ته کوچه...


کوچه بن بست بود...

تنش می لرزید...چسبید به دیوار...توی دستاش تند تند ها می کرد تا یکمی گرم شه...


همون مردی که همه ی راهو دنبالش دویده بود اومد توی کوچه...تو چشماش نگاه کرد وقهقه ای زد و جلو اومد...


دخترک از ترس چسبیده بوود به دیوار و نفس نفس میزد...


کوچه تاریک تاریک بود...


تمام صورت مرد زخم بود...زخم های چرکی و خون آلود...موهای بلند و کثیفش و لباس های پاره و بوی گندش بیشتر از همه چیز دل دخترک را می لرزاند...


انقدر به دخترک نزدیک بود که صدای نفس هایش را می شنید...


صورتش را نزدیک گوش های دخترک آورد...ناگهان دخترک سنگینی چیزی را روی سرش احساس کرد...


پارچه ی بلندی بود...آن را روی صورتش کشید و چشم هایش را پنهان کرد...


پارچه را دور خود پیچید


چند ثانیه ای که گذشت دیگر صدای خس خس نفس های پیرمرد را نمی شنید...


دست های لرزانش را روی صورتش آورد و گوشه ی پارچه را از جلوی چشمان سرخ و متورمش کنار زد...


اطراف را نگاه کرد...


هوا روشن شده بود...از آن مرد هم خبری نبود...و از آن کوچه نیز...


اشک میریخت وتند تند خدا خدا می کرد...


دستانش گرم بودند...دلش نمی لرزید...


راستی...آن پارچه چه بود؟؟؟


چادر مشکی سبکی بر سرش بود...


تا جلوی بینی اش کشید ...عطر خاصی داشت...انقدر خاص که دلش نمی خواست آن را از خود دووور کند...


چادر همان ناجی او...همان آروووم دل دخترک....


چادر همان گم شده ی او...


محکمتر آن را گرفت و در دستانش فشرد... لبخندی از رضایت زد...

...

...

آلارم گوشی او را از خواب پراند...چشم بندش را کنار زد...


دستش را روی سرش برد تا کش چادرش را درست کند...


اما تارهای مویش را در دستانش حس کرد...


نشست روی تخت...


مادرش صدایش زد و گفت:زود باش!دیر شد...الان سرویست میاد...


5 دقیقه ای لباس هایش را پوشید...


کوله اش را روی دوشش انداخت...در کمدش را باز کرد...


چادرش را از روی چوب لباسی...لا به لای لباس ها بیرون کشید...


لبخند زد...

جلوی آینه قدی ایستاد...کش چادر را تنظیم کرد و خندید..از ته ته دلش...


آینه را بوس کرد...مثلا خودش را بوسیده بود...زیر لب گفت مبارکت باشد...


داشت از اتاقش بییرون میرفت که صدای رادیو را شنید...


مراسم پر شور امام حسین دیشب در تمامی مساجد کشور برگزار شد...


یا امام حسین!!!


پ.ن1-این داستان خالی از هر نوع اغراق و دروغه!!اطمینان کنید!


پ.ن2-گاهی لازمه که از بعضی خواب های شبانه امون نگذریم و بیشتر به اونا فکر کنیم!

 

 


[ شنبه 90/9/12 ] [ 11:42 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 11
بازدید دیروز: 9
کل بازدیدها: 62488