سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی یاء و سین !!
 
لینک دوستان

در واگن باز می شود... پایم را داخل می گذارم و به حجم انبوه زنان نگاه می کنم...

سعی می کنم جائی برای نشستن پیدا کنم..چشمانم می چرخد...صندلی خالی که هیچ  چند ردیف جلوی صندلی ها ایستاده اند تا مبادا کسی پیاده شد فلفور جایش را بگیرند...

برای یک صندلی با نگاه هایشان برای یکدیگر خط و نشان می کشند...

دستم را به میله ی بالای سرم آویزان می کنم و به سمت پنجره می ایستم...

پوست لبم را می گزم و چشمانم ناخود آگاه ریز می شوند... ریز خاطرات مبهم و این خیال تا نا کجا...

-یادت میره منو...می دونم...

- (بغض می کنم) فندوق کوچولوم؟ این چه حرفیه؟ تو که می دونی تو فراموش شدنی نیستی...

-نه من می دونم .تو منو یادت میره.همین که بری کلی دوست تازه پیدا می کنی و منو یادت میره...

-نه ما به هم نزدیکیم...تو میای .. من میام پیشت! قلبم باهاته!

اشکاشو از پشت مانیتور با توک انگشتم پاک می کنم..

ساپــــــــــــــــورت دارم...ســـــــــــــــــــــــاپورت پشمی ... خانومم فری سایزه...

مرا از فکر بیرون می کشد...

و دستانش را در ساپورت می کشد تا نشان بدهد چه جا دار است...

داخل واگن جیغ می کشد...

خانومم لاک لب دارم..نمونه اش رو لبای خودمه...ببین عزیزم..؟؟

بسته ی رنگ و وارنگش را جلوی صورتم تکان می دهد و من خیره نگاهش می کنم...

حالا پوست لبم حسابی ور آمده .با دندان نیشم سعی می کنم از لبم جدایش کنم ...

رویش را برمیگرداند و سمت خانوم های تهه واگن می رود...

چادرم را روی سرم جا به جا می کنم...و موبایلم را در می آورم تا ساعت را چک کنم.

عکس دو نفره مان پس زمینه گوشی لبخند می زند

خیره نگاه می کنم...لبخندش را...و لبخند از تهه دلم را..

خیلی وقت است اینطوری نخندیده ام...

بی توجه به ساعت گوشی را داخل جیبم می گذارم و دستم را جابه جا می کنم و انگشتانم را تکان می دهم...

زیر لب نجوا می کنم:

-وقتی دیدیش بغلش نکن و فقط سلام بده. احساساتی نشو...بغض نکنیا وگرنه پوستتو می کنَم ...

بزار اول اون بیاد جلو،هیس! تغص نشو...

و مغزم را می کوبم... آنقدر که سلول هایم لهه شوند و صدای اعتراضشان گوشم را کر نکند...

بماند...

از وقتی که پایش به پایتخت رسید یادش رفت...

یادش رفت قول هایش را...

یادش رفت من همان شاپرک بالداری بودم که اگر روزی هوایم را نفس نمی کشید قاصدک هایش را سراغم می فرستاد و اعتراض و کودکانه پا کوبیدن ها و قهرش آسمان هفتم را می لرزاند...

یادش رفت چقدر طعنه می زد که اگر بروم فراموشش می کنم...

یادش رفت اگر حواسش به من نباشد زیر نور تیز آفتاب خشک می شوم و می میرم...

یادش رفت بال هایم قبلا شکسسته...

حالا شک دارم مرا یادش بیاید...باور کن!

شک دارم اگر مرا از دور ببیند ...

در مترو باز می شود و ایستگاه اعلام میشود...

پیاده می شوم...

و حرف هایم را تکرار می کنم تا دل زبان نفهمم باز یادش نرود و گند نزند...

سرم را که بلند می کنم صورت گرد و چشمان رنگین کمانی اش دلم را می گزد...

دم پله ها استاده و دنبال من می گردد...

آرام قدم بر میدارم...

مرا که می بیند می دود و محکم بغلم می کند...

شااااپرکککک می گوید با صدای بلند...

پوست لبم حسابی کنده شده و طعم خون دهانم را پر کرده....

خودم را می اندازم در آغوشش و بی امان زار می زنم...

و تمام حرف هایی که در امتداد راه تکرار کرده بودم نقش بر آب می شوند...

واژگون می شود ...

قلبم...

می شکند...

 

بعدالتحریر:

+برای دوستی که مدّت هاست سا یه اش سنگین شده...

+شب سرمه احسان خواجه امیری ماله تو...ماله خود خودت!!!

+کجای این شبم که می کشد هوای گریه ام به نا کجا؟؟ازین خرابی ام که می برد به خانه ای که نیست ای خدا...

کسی نمانده پا به پای من مگر غمی که خانه زاد توست...

 

 

+ این خبر را برسانید به کنعانی ها...بوی پیراهن خونین حسین می آید...

السلام علیک یا سیدالشهداء (ع) ....

 

ماه عزیز محرّم تسلیت باد...


[ سه شنبه 92/8/14 ] [ 9:9 عصر ] [ سجده ] [ ]

برای بار آخر....

عبور می کنم از کوچه های سرد و گرما زده ی شهر... آرام و بی صدا...

انگشت اشاره ام را به دیوار می چسبانم قدم هایم را کند تر می کنم.

کودک تر که بودم دست به دست مامان از این کوچه ها عبور می کردم. و مامان بی توجه به نق نق های من مسیر را میرفت تا به موقع مرا به مهد برساند و به قول خودش تا شاگردانش مدرسه را به آتیش نکشیده اند برسد به کلاسش...

همیشه برنامه همین بود و صبح ها دوتائی می دویدیم...

و من غرغر کنان چادرش را می کشیدم تا شاید اندکی مجال دهد.

اما او مضطرب و با عجله دستم را می کشید و می گفت : هیــــــــــــــــــس!دیر شد!

به آنطرف خیابان که میرسیدیم مرا می برد مغازه محبوب کودکی هایم درست چند متر آن ور تر مهد و از  پیرمرد مهربان صاحب مغازه برایم شیر پاکتی و بیسکوئیت مادر می خرید و داخل کیفم می گذاشت...

بیرون که می اومدیم دستی را که با آن پائین چادرش را سفت گرفته بود را می بوسیدم و لا به لای بچه ها که با هیاهو سمت نرده های آهنی محافظ در مهد می دویدند غیب می شدم...

حالا که از جلوی مهد قشنگمان می گذرم دیوار های خرابش حسابی انگشتم را می خراشد...

جز سایه ای از کاراکتر های کارتونی و خرابه ای پر از خاطره چیزی نمانده...

و می گذرم...

مـــــــــــــــــی گذرم از تمام دیوار ها و کوچه های این شهر...

از ساختمان دبیرستان محبوبم...

از معلم های محبوبم که شاید دیگر هرگز نبینمشـــــــان.

از دوستانم...

دوستان بهتر از برگ گلی که داشتم...

همیشه دوست دارم تعبیر هایم عاشقانه باشند... پر از حس مثبت و القاء خاطرات خوب...

همیشه دوست دارم از عمق جانم دوست بدارم و دوست داشته شوم...

مهم نیست گاهی...

گاهی بعضی آدم ها حس نفرت را  در من زنده می کنند...

گاهی دوستانی که ای کاش هیچ وقت باب دوستی ها بینمان باز نمی شد!

باب برخی محبت ها و قول ها!

باب برخی کارهای خصمانه!

باب برخی اشتباهات در نوع بیان  و بروز احساسات همان از عمق جان!

آدم های اشتباهی در زندگی من زیاد بودند! زیاد نه! بی نهایت!

و نتیجه این همه بی رحمی های دوستانه این شد که من بدانم و لمس کنم که بعضی آدم ها عادت می آورند... "اعتیاد" می آورند ..

و باید کنار گذاشته شوند با هر دردی... با هر بغضی...

گاهی باید آدم ها را در ذهن ات تمام کنی تا واقعا برای تو تمام شوند...

نه صرف یک خداحافظ تصنعی...

باید!!! تمامشان کنی!!!!

تمام!!

و سخت تر از گذشتن از همه چیز...گذشتن از اقوام و فامیل های دوست داشتنی .. که در هر جا و هر زمانی محبت های بی انتظارشان را نثارت می کنند...

آآآآخ که چقدر جآآآنم برایشان در می آِید...چقدر در نبودشان بی حسی و خلأ وجودم را در کام می گیرد!

چقدر عاشقشان هستم!

خانواده مادری من عزیزترین مهره های زندگی من هستند!

مرا می کشد این بغض تمام ناشدنی...

می روم... و می گذرم از خاکستری های عاشقانه ام...

می گذرم تا شاید حسی در من زنده شود...

می گذرم تا شروع شدن زندگی جدید در شهری غریب و خفقان آور...

و سرنوشتی که نمی دانم اینبار چه رقم خورده است...!!

شهر خوبه خوبه خوب من!!

من بر می گردم...

ترو به جان عزیزت مرا از لیست شهروندان خود حذف نکن...

 برایت می میرم!


بعد التحریر :

+ نویسنده این نوشته ادعایی فی الباب اثر ادبی ندارد...لطفا نکوبید.... فقط یک خاحافظی بود...

+ یه نقل قولی هست که میگه:

همیشه یه معمار نقشه رو طراحی می کنه تا از روی اون و درست مثل اون یه ساختمون رو بنا کنه...

اما هیچوقت اون ساختمان دقیقا اونی نمی شه که توی نقشه اش بوده....

حالا زندگی من هم درست مثل یه طرح ساختمانی بوده که اصلا شبیه نقشه اش در نیومده...

+پایـــــــدار باشیــــــــــــد!!!






[ شنبه 92/7/13 ] [ 12:58 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]
          

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 62473