سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی یاء و سین !!
 
لینک دوستان

هوالرحیم

پلک هایش را گشود...

انگار مدت ها بود این چنین خواب عمیق و آرام نداشته بود...

انگار مدت ها بود آرام نبود...

روزنه های نور، از لا به لای پرده های توری اتاق خوابش چشمانش را می آزرد...

نشست روی تخت...

ملافه جمع شده بود و جای شازده خالی بود...

آهی از روی حسرت کشید و لبش را محکم گاز گرفت...

این چنین خواب بهتر است خواب ابد باشد...

خوابی که بلند نشوی تا شازده را از زیر قرآن رد کنی و آیه الکرسی بخوانی بدرقه راهش.

شازده آیه الکرسی را نصفه حفظ بود و بانو دلیلی نمی دید برای کمک به حفظ آیات...

عشق می کرد و عشق بازی وقتی بدرقه اش میکرد...

 آیه الکرسی بخواند که چه؟

مگر بانو مرده بود؟

بدنش را کشید و صدای ترق ترق استخوان هایش از کمر اش برخواست...

از وقتی جانان ب دنیا آمده بود نفهمیده بود معنی خواب و آراستگی را...

دیشب روی ننوی چوبی جانان نشسته بود و تاب میخورد که احتمالا شازده به داد اش رسیده و بچه را گرفته و داخل تخت گذاشته بوده...

و بانو را به داخل اتاق خواب هدایت کرده...

یا شاید هم خودش این کار کرده و به اتاق خواب رفته...

جز تصویر مبهمی از در آغوش گرفتن جانان چیزی به خاطر نداشت...

به اتاق دختر کوچک اش رفت و توک پا توک پا سمت تخت اش رفت...

جانان معصوم اش غرق خواب بود ...

یک دستش هم زیر گونه تپلی اش بود...

نشست لبه ی تخت...

شروع کرد به نوازش زیبای بهشتی اش...

آمیزه ای از محبوب اش و او...

و چقدر این زیبای بهشتی را عاشق بود...

پیراهن پر چین اش را جمع کرد و از جایش بلند شد...

برای اطمینان و با نگاهی مضطرب دوباره معصوم اش را چک کرد...

و به سمت آشپزخانه رفت...

دیشب بعد از شام ، دیگر نای جمع کردن ظروف را نداشت . داخل آشپزخانه که رفت...

مبهوت شد....

از سینک ظرف شویی تا زمین و گاز و ...

همه برق میزدند...

شازده پیش از رفتن...

دلش غرق قند و ضعف و نبات شد...

شازده کوچولوی قصه های من... همان شازده کوچولوی دنیای واقعی اش بود...

کتری می جوشید و آشپزخانه غرق عطر دارچین شده بود...

چای دارچین...

یک استکان چای ریخت و نیم تکه پای سیب از یخچال بیرون آورد...

روی صندلی چوبی گردویی اش نشست و پاهایش را لبه ی صندلی گذاشت...

چای دارچین و پای سیب... خیلی وقت بود که دلش سکوت و آرامش میخواست...

ناخن های پایش برق میزدند... لاک قرمز اش خوش می درخشید..

نیمی از دامنش روی زمین بود و نیمی دیگر تا زانو هایش را پوشانده بود....

شازده دوست داشت... شازده این چیزهارا خیلی دوست داشت.

و بانو

حریمی که شازده دورش می کشید را دوست داشت...

حریم امن مالکیت...

چرا جانان بیدار نشده بود؟

ذهنش را برق گرفت و استکان را روی میز گذاشت و سمت اتاق دوید...

...

.....

..........

به تخت که نزدیک شد...

کوچک معصوم اش ، دست اش را تا مچ توی دهان برده بود و از شدت گرسنگی میمکید...

و آرام پلک میزد و پاهایش را تاب میداد...

بانو بغض کرد...

جانان را در آغوش کشید...

بهشت اش چه آرام و صبور بود...

بهشت اش خستگی ها را هرچند هم سخت از تن مامان و بابا در می آورد...

بهشت اش چقدر شبیه شازده بود...

متین و صبور...

+داستان فانتزی است...

بعدالتحریر:

+: من چه سبـــــزم امروز
و چه اندازه تنم هشیار است...

سهراب

  +: اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْیـــاىَ مَحْیــــا مُحمَّد و آل مُحمّد ص  ...

 
پروردگارا اگر مقدر کرده ای با مهربانی و لطف و بزرگواری ات به ما فرزندانی عطا کنی،  آنان را به آیین محمد ص و آل محمد ص زنده بدار...


 

 

 

 

 

 

 

 

 


[ جمعه 93/5/3 ] [ 2:49 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]

در ارتباط اولیه با آدم ها.
همیشه دچار مشکل می شوم. 
گاهی از بعضی از آنها،در کلام اول .

در نوع ادای کلمات. در سبک نگاهشان. در نوع برداشتن کارد و چنگال پیشدستی.

حتی گاهی از راه رفتنشان. دچار نفرت می شوم. احساس خلاء می کنم و سعی می کنم از آن ها دور شوم.

اما بعضی آدم ها هم برخلاف ظاهر آرامشان...
عطر های گرانشان...
صحبت هایشان... فی الباب مساءل روز و دنیای کمال گرایه ی پوچشان...
و تلفن های گران قیمتشان... 
درون شلوغ و شلخته ای دارند...
گاهی... در نگاه اول مجذوبشان می شوی 
و تا وقتی دهانشان باز نشده...
....
....
بعضی آدم ها...
برایم جذابیت خاصی دارند... 
حتی اگر هیچ از آنچه ما تحصیلات میخوانیم
نداشته باشند 
حتی اگر جیبشان خالی باشد
حتی اگر لبریز از عشق نباشند 
حتی اگر....
یا به قوله قیصر جانی جانمان...
* بعضی آدم‌ها جلدِ زرکوب دارند،
بعضی جلدِ سخت و ضخیم و بعضی نازک.
بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی.
بعضی از آدم‌ها ترجمه شده اند.
بعضی از آدم‌ها تجدیدِ چاپ می‌شوند 
و بعضی از آدم‌ها فتوکپی یا رونوشت آدم‌های ِ دیگرند...*
این روزها کمی حال و هوایم عجیب شده...
بعضی از آدم های کاهی زندگی ام
پوست اندازی کردند
و در عین ناباوری...
رو سیاهم کردند...
این روزها
زندگی ام تک قطبی شده 
با دریچه ای جدید
که نا دیده ها را پررنگ تر می بینم 
و نا گفته ها را بلند می شنوم...
+بعدالتحریر: دوست عزیزی که در کامنت ها بد و بیراه می گویی... اگر این بار هم ادامه دهی نخوانده پاکت می کنم....

+بعد التحریر:یاسی  که حال و هوای زندگی تم را بدجوری به هم ریختی....کاش رو سیاهم نمی کردی...

+بعدالتحریر:گل های بابونه ام غنچه باز کردند و هر لحظه بیش از پیش مستم می کنند ز عشق...

یا حق...

 


[ پنج شنبه 93/2/18 ] [ 10:37 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]

اصلا بعضی روزها از همان اذان صبح قشنگ ترند. خورشیدشان حتی انگار پر نورتر و گرم تر طلوع می کند.

غسل می کنم. غسل صبر و طهارت. می خواهم پاکیزه بشوم و صبور. صدقه می گذارم.

یک خط چشم ظریف و کوتاه می کشم و لبهایم را به هم می مالم تا رژ لب کالباسی خوش رنگم درست روی لبم بنشیند.

عطری را که خیلی دوست دارم می زنم. روسری صورتی گل دارم را سر می کنم. گل های درشتش من را یاد روزهای اول عقدمان می اندازد.

روزهای شادی و بی غمی و یک جور مستی انگار. چادرم را سر می کنم و چندین و چندبار خودم را توی آینه برانداز می کنم. دلم می خواهد خوشگل شده باشم.

می آید توی اتاق... نگاهم می کند...

مثل همیشه چشمهایش برق میزند... می دانم دوست دارد...

لبخند میزند... می آید جلو.

دستانش را دورم حلقه می کند

آرام می گویم: صبحونه اتو خوردی؟ ببخشید که من زود پا شدم... باید یه کمی به خودم میرسیدم....

نگاهم می کند... زیر لب می گوید: عاشقتم خانومه من...

و من دلم قنج می رود برای این حرفش ، که همیشه بی پروا و بی واهمه ابرازش می کند...

رهایم می کند و همینطوری که دارد با قدم هایش می دود برایم بلند بلند و با خنده از همکارانش می گوید که به تازگی با آن ها صمیمی شده و با شوخی های گنده گنده اش روی سرشان یخ خالی کرده و حالا به دنبال انتقام اند...

اخم می کنم. با لبخند می گویم : آقائی! هی به شما میگم شوخی خطرناک ممنوع! توام هی گوش نکن...! خب؟

می خندد. خودش را لوس می کند و به من امیدواری می دهد که تیز تر ازین حرفاست و نمی توانند اذیت اش کنند.

می نشینم. نگاهش می کنم.

بر می گردد و می گوید کجا میری حالا؟ نمی شه نری؟

می خندم. همیشه بهانه گیر می شود موقع بیرون رفتن من.

با لبخند می گویم : خب عزیز من شما هم که داری میری بیرون! من خونه بمونم چیکار کنم؟ 

می گوید: خب تو یه روز در هفته خونه ای! اونم میری بیرون! پس تکلیف قرمه سبزی چی میشه؟

و من باز اخم می کنم!

پس نگران قرمه سبزی شون هستن آقا؟

لب هایم را می گزم از حرص. می داند چه جوری کفری ام کند.

با صدای بلند و از تهه دل می خندد.

می آید گونه ام را می بوسد و می گوید....

....

از اتاق بیرون می روم.

 با صدای بلند می گویم: اون عطر تلخ ات رو بزن که من دوست دارم.

و میروم کفش های پاشنه بلندم را واکس میزنم.

خودم را در آینه نگاه می کنم. لبخند میزنم.

سوئیچ را بر میدارم . بدو بدو می آید و کفش هایش را به پا می کند

سوئیچ را توی هوا تکان می دهم. از دستم قاپ میزند و می بوسدم و با سرعت بیرون می رود.

سرتق!

همین که خم می شوم تا کفش هایم را بپوشم همان حالت تهوع مسخره گریبانم را میگیرد...

می آیم بیرون و در را قفل می کنم... سوار ماشین می شوم.

تمام راه را برایم حرف میزند.

و من مثله همیشه با لبخند نگاهش می کنم و تند تند جواب می دهم.

خوشش می آید انگار...

می گوید: کجا میری؟ کجا پیاده ات کنم؟

گلویم را صاف می کنم: امممم... سر میدون خوبه.

-          خب کجا میخوای بری؟

-         چرا انقدر میپرسی؟ میرم پیش مریم... آزمایشگاه.

-         باعشه. فقط یه جوری برگرد که به قرمه سبزی برسی!

و می خندد. سیر و از تهه دل...

پیاده ام می کند. می ایستم تا حرکت کند و برود.

با سر اشاره می کند که بروم داخل. حتمن باید ببیند من میروم تو!

خدایا!

میروم از پله ها بالا. دلم آشوب است.

میروم سمت پذیرش و مریم در حالیکه دارد سر آزمایش ادرار با یکخانوم بحث می کند چشمش به من می افتد و جلو می آید.

مرا می برد داخل اتاقش.

می نشینم. پاهایم را کنار هم جفت می کنم و شروع می کنم به تراشیدن پوست های دور ناخونم که پوست پوست شده...

می گوید چای می خوری؟

می گویم مریم جواب آزمایش میشه سفارش داد عوضش؟

می خندد

می گوید : مامان ها باید با حوصله باشن...

باید آروم باشن. باید...

دهانش را می بینم که گنگ در هوا می چرخد و کلمات با صدای بلند تکرار می شوند...

مامان...

لال می شوم.

جواب آزمایش رو بر میدارم.

و زیر لب تشکر می کنم

از اتاق بیرون می آیم....

دلم می خواهد یک نفر تکانم بدهد و یکباره بیدار شوم و بدوم بروم صدقه بگذارم و بگویم خیر است انشاالله..

اما هیچ خوابی در کار نیست. من بیدارم! و صاحب فرشته ای برفی و کوچک!

فرمانروای مهربان آسمانها و زمین، دانای توانایی که دوستمان داری، نمی دانیم برای ما چگونه مقدر کرده ای. فقط کمک کن یاد بگیریم در برابر آنچه برایمان اراده کرده ای راضی باشیم و صبور...

اشک هایم گونه هایم را تر می کنند...

چشمانم را می بندم... و نفس عمیق می کشم...

فالله و خیر حافظاً و هو الرحم الراحمین...

گوشی ام را در می آورم...

می نویسم:

به نام خدا نور عالم، به نام خدا نور نور"

  به نام خدا که نوری ست فوق نور


به نام خدایی که تدبیر کننده ی کارهاست

به نام خدایی که نور را از نور آفرید...

تقدیم به آقای پدر..."

و پر میشوم از حس شیرین عشق...

 

بعد التحریر :

+داستان صرف فانتزی بود. خودمان عاشقش هستیم!

+ آن خواب سنگین پر از پروانه خیلی چسبید

 

 


[ شنبه 92/11/19 ] [ 7:25 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]

دراز کشیده ام روی تخت... طاق باز...

 آسمان من همین سقف سفید اتاقم است

و خورشیدم هم همین لامپ چند صد وات دوست داشتنی مان است...

دستانم را ازدو طرف دراز کرده ام ... 

در اتاق را قفل کرده ام تا مبادا کسی بی هوا ، هوایم را بر هم زند....

دارم فکر می کنم به چیزهائی که باید فراموششان کنم...

سنگینی همین احمقانه هایم است که مسیر زندگی را تنگ کرده است!

انگار زندگی ام تکراری شده و همیشه حول یک مدار می چرخد...

یک مدار ثابت و همیشگی... یک سیاره ناشناخته ...

که هرچه می چرخد جاذبه اش کمتر می شود... و به طور فرساینده ای از آن دووور می شود!

دووووووورررر.....

از تمام تعلقاتی که شاید تا همین چند هفته پیش عزیز ترین بودند...

به اتاقم می اندیشم که تمام هستی ام را همینجا مدفون کرده ام...

این اتاق احتمالاً جزء آن چیز هائی است که قیامت بر علیه من شهادت می دهند...

مثلاً صندوقچه ی کوچکم به زبان می آید که : یک عمر یک مشت باطل را در من قایم کرد و شب ها با آنها خودسوزی می کرد...

یا مثلا بالشم مرا متهم خواهد کرد به جنون ! که نصفه شب وقتی از خواب می پرید تا صبح روی من را شوره زار می کرد...

این اتاق و تمام تعلقاتش خلوتگاه دلنشین من است!

اتاقی که اینورش یکپارچه نور است و آنورش تاریکی موووج میزند...

این روزها حال و هوایم خیلی عوض شده...

این روزها اگر کسی حتی اگر به من تعهد محضری هم بدهد اعتماد نمی کنم...

این روزها اگر کسی برایم گریه کند و خودش را دار بزند هم باور نمی کنم...

این روزها نفرت ام پر رنگ تر شده و خاطرات موج می شود روی لبخندم...

این روزها کسی را به سادگی نمی بخشم..

این روزها دل و دماغ ندارم...

این روزها حالم به هم می خورد از شاعرانه های کلاغ سیاه سیم های خاردار دور اتاقم!

این روزها....

دلم یک جزیره ی متروکه می خواهد و یک خیال آرام! تا بروم توی آن جزیره و کسی نه بتواند سراغم را بگیرد

نه بتوانم سراغی بگیرم...

یک جزیره ی متروکه ، بدون هیچ قایقی... بدون هیچ عابری...

آنقدر آنجا در خلسه بمانم تا دلم آرام بگیرد...

تا از هیاهوی این مردم پر فریب و وهم دور بمانم....

تا بعد از بازگشت از آن، با خودم

با زندگی ام

با دو رنگی های اطرافیانم

با وعده ها و دروغ هایشان

با احساسات نابود شده ام

با بی قراری هایم

با تمام فرو خورده هایم

کنار آمده باشم....

 

بعد التحریر:

+زندگی ام از مدار خارج می شود. دیگر تکراری نخواهد بود... همه جا تاریک است!

+اگر همچن جزیره ای سراغ داشتین بم پیغام بدین!

+ من افسرده نیستم! فقط به قول دوستی کاسه صبرم لبریز که هیچ... ریخته و همینجوری دارد پیش می رود...

+یا علی

 

 


[ سه شنبه 92/10/10 ] [ 11:21 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]

 

خودم را روی تشک می کشم ..به زور از روی تخت بلند می شوم.

خم می شوم تا مسواک را از داخل کشو بردارم...نگاهم در آینه میز آرایش می افتد

چشمانم گود تر شده و سیاهی اش به ذوق می کوبد

انگشت اشاره ام  را آرام روی گودی چشمانم می کشم و با نفس عمیقی از اتاق بیرون می روم

در اتاق مامان و بابا را باز می کنم و توک پا توک پا سمت میز آرایشش می روم

سعی می کنم آنقدر آهسته حرکت کنم تا  صدای قرچ و قوروچ استخوان های مچ پایم که فقط مختص شب هاست نیاید و بیدارشان نکند

از روی میزش خمیر دندان مخصوص مامان را بر می دارم ... دزدکی...

و سعی می کنم با بیشترین سرعت ممکن از اتاق بیرون بزنم...

زمین پاگرد سرد سرد است و من با پیراهن نازکم لرز می گیرم

طرف روشوئی حمامِ کنار اتاقم می روم و سعی می کنم نگاهم به آینه نیفتد...

همیشه موقع گذاشتن خمیر دندان روی مسواکم یاد حرف معلم بهداشت مدرسه می افتد

-بچه ها به اندازه یه دونه نخود خمیر دندون رو مسواکتون بزارید!

ناخوداگاه است و همیشه از یاد آوریش خنده ام میگیرد

از بحران های کودکی من این بود که نخود چقدری؟ بعضی نخود ها بزرگ هستند و برخی کوچک

نخود چقدری؟ خوب دقت می کردم تا اندازه نخود باشد...

نخود انتزاعی...می گذارم و خوب مسواک را به دندان هایم میکشم

دهانم را میشورم و موقع بیرون آمدن از حمام چشمم به آینه می افتد و سایه ی سیاهی دور چشمم حسابی خود نمائی می کند

در حمام را می بندم و تیلیک تیلیک کنان سمت اتاقم می آیم..

روی تخت می افتم

دستانم را در هم گره می زنم و به سقف اتاق خیره می شوم

صدای تیک تیک ساعت با من می رقصد...

آرام...

اشک هایم صورت یخ زده ام را میپوشاند و در آغوشش می گیرد

مغزم فریاد می زند:

بعدش چی؟!!!!!! تا کجا؟

روزها را می شمارم تا آمدن شکوفه ها...

نه اینکه پائیز را دوست نداشته باشم! نه!

من زاده پائیزم...روز هارا می شمارم

چون می دانم معجزه ای در راه است!

معجزه ای به اندازه تمام روزهای زندگی ام!

مهم نیست حالا چقدر تنهایم و چقدر دورم نسبت به قبل خالی شده!

مهم نیست چه کسانی را از دست داده ام، می دانم روزهای بهتری در راهند!

روزهائی که برای بودن ، نبودن کسی روحم را نیازارد!

روزهای خوب می آیند...

من به معـــــــــــــــــــجزه اعتقاد دارم...!


بعد التحریر:

+همیشه حواسم به بی صبری این دل ساده بود  !

نه وقتی برای رج زدن روزهای رد شده داشتم
نه حتا فرصتی
که دمی نگاهی به عقربه ثانیه شمار ساعت بیندازم
با آرزوهای آنور ِ دیوار زندگی کردم
با خوابهای برباد رفته
منتظر بودم روزی بیاید
که همه در خیابان به یکدیگر سلام کنند
چراغ ِ تمام چهار راهها سبز می شود
و همسایه ها
خواب ِ پراید ِ سفید و موبایل بدون ِ قسط
و کابوس ِ چک برگشتی نبینند
چاقو تیز کن ها بادکنک بفروشند
و سر و کله تو
از آنسوی سایه سار فانوسها پیدا شود
هنوز هم منتظرم!
از گریه های مکررم خجالت نمی کشم
سکوت بیمارستان ِ بیداری را رعایت نمی کنم
کاری به حرف و حدیث این و آن ندارم
دِکارت هم هر چه می خواهد بگوید

من خواب می بینم
پس هستم

یغما گلرویی

 


 


[ دوشنبه 92/8/27 ] [ 6:37 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]
          

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 5
کل بازدیدها: 61139