سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عشق یعنی یاء و سین !!
 
لینک دوستان

ساعت.ساعت مرگ است و نفس ها نفس های آخر...

اینجا انگار همه چیز بوی خون می دهد...

طغم غلیظ له شدگی زیر چرخ دنده های مرگ و فشرده شدن مغز و در نهایت انفجار آن...

گلویم می سوزد و پر از مزه ی لخته های خون...

گوش هایم پر از چرک و عفونت شده و از لابه لایش کرم و موریانه بیرون میریزد...

و ناگهان سرم می ترکد از فشار کرم های تو در توی اش....

 

+نوشته توسط مرده ی بی احساس!!


[ سه شنبه 91/9/14 ] [ 2:59 عصر ] [ سجده ] [ ]


دوست دارم بعضی چیزها فقط مال خودم باشند. مال خودِ خودم.
هیچ کس دیگری هم ازش
حرف نزند. مثل پاییز... مثل حس خوب و خنکی که مهر توی دل آدم می ریزد، مثل وقت هایی
که باد می آید و برگ های خشک و زرد در هوا می چرخند و روی زمین می ریزند.
من حسودی ام می شود وقتی کسی از پاییز حرف می زند. از درخت های خزان زده و باران
هایش.
از چاله هایی که از آب باران پر شده اند. یا برگ هایی که زیر باران خیس خورده اند.

انگار کسی چنگ بزند به عشق آدم و بخواهد برای خودش برش دارد.


از همان بچگی هایم یاد گرفتم، بازیگر ها، بازیکن های فوتبال، و بزرگ ترکه شدم، آدم های 

زیبا را دوست نداشته باشم. چون همه برایشان سر و دست می شکستند و من می خواستم
چیزی را، دوست داشته باشم، که مال خودم تنهایی باشد.


پاییز و برگ ها و، باد هایش، آدم زنده نیستند، ولی آن قدر دوستشان دارم، که وقتی کسی
ازشان حرف میزند، انگار دارد راجع به یکی از عزیز ترین آدم های زندگی من حرف می زند.


پاییز باید فقط برای من می بود، در انحصار ازلی و ابدی خودم....

این روزها آنقدر دل سرد شده ام که دیگر هیج جیز را مال خود نمی خواهم!

دل سرد از همه ی بودن های دروغی!!

دل سرد از سردی دست هایم!!


بعد از تحریر:


1: برای تمام دروغ هایی که باز هم گفتی ممنون!

2: دلم و راه نفسم به قدر تمام دنیا گرفته.

این نوشته مال ماه پیش است.دلم تنها می خواست ثبت اش کنم!!!




 


[ دوشنبه 91/9/6 ] [ 7:19 عصر ] [ سجده ] [ ]


می ایستم جلوی پنجره ی بزرگ رو به حیاط، دم غروب است. مامان کرکره ها را کنار کشیده، 
حالا فقط پرده های حریر نازکند که پنجره را پوشانده اند

. چیزی برای نگاه کردن نیست. من بارها 
از پشت همین پنجره حیاط را تماشا کرده ام.

وقتی درخت ها سبز شده اند، وقتی میوه داده اند 
وقتی باران می آمده، وقتی برف می باریده، وقتی دلم گرفته بوده، وقتی....



روزهایم خالی اند، و دلم و روحم 
روزهایم خالی اند و از همیشه تنهاترم 
باید به دنبال چیزی باشم، چیزی برای دوست داشتن، کاری برای انجام دادن، راهی برای زندگی 
کردن.

نمی دانم تابستان چطور گذشته، من در سطل زباله ی اتاقم را باز کرده ام و روزهایم را 

مستقیم فرستاده ام آن تو، اما هیچ اندوهی هم از این بابت ندارم.

صدا می آید، یک صدایی مثل صدای ریزش آب، یک چیزی دارد  می ریزد توی قلبم و لبریزش
می کند. انگار غصه دارد قلبم را پر می کند ولی غصه ها که این طور ریزش نمی کنند. 

بغض ندارم، بغض ندارم اما صورتم را توی بالشت فرو می کنم و چشم هایم خیس می شوند. 


نمی خواهم گریه کنم ولی مایع توی قلبم می خواهد خودش را بیرون بریزد.

نمی خواهم گریه کنم 
و به خودم می لرزم. نمی شود جلوی فوران درد را گرفت، اشک هایم مثل رود جاری می شوند 
و بالشتم را خیس می کنند.


صندلی ام را می کشانم تا کنار پنجره 
می نشینم 
و به کوچه ی خالی نگاه می کنم
به حجم سنگین سکوت
و چراغ های روشن همسایه 
نسیمِ شبانه  توی گوشم زمزمه می کند:
او هم دلش برایت تنگ شده 
و من تو را می بینم که میان کوچه ایستاده ای  
دلم از شادی می لرزد
برایت دست تکان می دهم
به نسیم می گویم :
می دانستم!
آهسته صورتم را نوازش می کند و می گوید:
دخترک این همه زودباوری برای چیست؟
او که اصلا در سینه اش دلی ندارد 

به جایی که ایستاده ای نگاه می کنم 
و تصویرت از روی مردمک لرزان چشم هایم 
همراه اشک هایم به پایین فرو می غلتد...

خوبم، 
فقط کمی
حالِ درختی را دارم

که پای خاک و ریشه اش 
آهک ریخته اند.

درختی که درست در لحظه ی کاشته شدنش خشکید!!

پوسید!!

میلادت مبارک درخت تنهای من!!


بعد از تحریر:

+باران که می بارد

آدم ها بی اختیار قدم تند می کنند!

اما قدوم من بی اختیار کند می شوند..

+کاش می شد ابرها را راضی کرد، همین جا بمانند و جایی نروند، آن قدر روی این شهر گریه
کنند تا تمام شوند.



 


[ جمعه 91/8/19 ] [ 10:27 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]

 


7 روز است نشسته ام درون خورشید و به زمینی نگاه می کنم ک دورش می چرخد...

7 روز است به این فکر می کنم این گردش پر از شگفتی اما عادی برای ما چه ربطی به من دارد؟!

اصلا مگر فرقی هم دارد؟18 یا 17؟یا 19؟؟ یا هرچند سالی که برایم مقرر فرموده اند!!

شاید در این روزهای واپسین 17 سالگی باید بارو بندیلم را ببندم و کمی جدی تر به مسیر پیش رو خیره شوم

کمی عاقلانه تر...

کمی منطقی تر...

کمی سنجیده تر...

راستش را بخواهید حسابی می ترسم...خیلی هم می ترسم...

از دنیای آدم بزرگ ها...از دنیای نا مهربانی ها ...

دلم یک ساعت برناردی می خواهد...!

دلم یک فرمان محکم ایــــــــــــــــــــــــــست می خواهد!!!!!!!!!!

لابد من هم از فردای 18 سالگی شروع به پیر شدن می کنم...

هر لحظه فرسوده تر...

دلــــــــــم نمی خواهد خب! دست خودم نیست!! دل است دیگر! به هزار آرزو!

دلم ... می خواهد!!!!!

دلم یک تصمیم نو می خواهد!

برای تازه شدن!!

شاید لازمه ی این تصمیم دور شدن از بعضی مسیر ها و بعضی آدم هاست!

شاید...

 

+بعد از تحریر: پاییــــــــــز مبارک!!

 

 


[ یکشنبه 91/8/7 ] [ 9:12 عصر ] [ سجده ] [ نظرات () ]
          

.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 10
کل بازدیدها: 61170