7 ساله ام. نمي دانم باز چه غلطي کرده ام که دور حياط ، دمپايي بدست دنبالم مي دود. من هم مثل ديوانه ها مي خندم. کيف ميکنم وقتي دنبالم مي دود.(من واقعا مشکل داشتم حالا که خوب فکر ميکنم.) اما هيچ وقت نمي زند فقط دنبالم مي کند.آخرين بار کنار شير آب نشسته بود و چيزي مي شست.همان شير آب جلوي گلخانه. با تمام وجود دوستش دارم.تمام آرزوي من رسيدن به خانه بزرگ و قديمي آنهاست که شبهايش همه با هم جلوي ايوان مي خوابيم و باد انگشتان پايم را خنک مي کند.خانه اي ساده با آدمهاي بزرگ با عشق هايي ناب . فصل توت که مي شود همه از درخت توت بزرگ ته باغ آويزانيم... همان باغ افسانه اي که دائم فتحش مي کنيم .ما بزرگ و بزرگ تر شديم و آدمهاي خانه يکي يکي رفتند دنبال زندگي خودشان.ما هم رفتيم. خانه هم رفت دنبال کار خودش ،چاره اي نداشت...کم کم نيست شد.من ديگر نمي دويدم. او هم نمي دويد.اما طوري ديگر بود! يعني هنوز بود. شنيده مي شد..بوئيده مي شد..بودنش فکرم را مشغول مي کرد...هنوز با تمام وجود دوستش داشتم .فکر نمي کردم اينبار نوبت او باشد که برود ..براي ما زود بود..براي ما بيشتر از يک عادت بود که ترکش کنيم..هر چه نفس عميق مي کشم باز جايي در دلم خالي ست ...چه مي شود کرد...هنوز شمارش نفس هاي سنگينش نفسم را سخت مي کند.
دنياي زيباي کودکي ام را مديونش هستم .از دور مي بوسمش و بهش ميگم جاتون تو قلبم محفوظه.